بدصفت

دلم کتاب میخاد

دلم میخاد بیدارم کنن

راسی

تعییر دادم

 

 

 

60به مطهری

بدصفت...

سلام

داره بارون می باره

منم هنوز زیر پتوم 

اتاق خیلی سرده 

اما چاره ای نیست باید تحمل کرد

 

با حدیث قهرم

ان چیزی که فکر میکنم واقعا درسته..

ولی نمیدونم چرا دوست دارم توجیهش کنم و جهت فکرند انحراف بدم حقیقت اینکه اون چیزی که هست همینه پس نباید عذاب وجدان داشته باشم 

به کسی اجازه نده الکی ازت سو استفاده کنه...

این حدیث و اون حدیث هم همینطور..

درسمو با دقت نخواندم...

اما باید بخونم..

راهی که اشتباها رو باید قطع  کرد.. پس قطع میکنیم.

 

 

بدصفت...

کاش من اختیار داشتم

اختیار زندگی

خیلی دلم میخواد بپرسم

اما

جرات سوالم نیست

بخدا  بی معرفت نیستم

قدر نشناس نیستم

اما مجبورم

مجبورم فرار کنم از وصله و تهمت...

اما بدان که دعاگوی هستم...

اما بی معرفت نیستم...

بدصفت...

حوصله ام هست

اما

شرجی نیست

که قصه وار برایت بخوانم

فردا دوباره باید برگردم به سیاه چال...

البته اینجا رو هم دوست ندارم...

دوست داشتم خانواده ام اونجا باشن...

و من بی دغدغه  نبودنشان کارم و انجام میدادم...

هنوز هیچ خبر جدی نیست.. 

تنها یی امان همه را بریده..

نفس در سینه حبس شده...

گلو بریده از فریاد

و

زمین خسته از نبودن...

راستی یه فضول پیدا شده

نمیدونم کیه

ولی هر کی هست

دوامی نداره

اینجا فقط سهمه منه...

پس مزاحم نشو...

بدصفت...

امروز تو جاده دلم گرفت...به آیندگان فکر کردم... نمیدونمواقعا نمیدونم چی به سرمون میاد...تنهاییتنهاییخدا منو نندازی...نمیدونمیه روزی می رسه ناراحتیم کم بشه...یا نه...باز اینجا تو این وبلاگ از سختی ها م بدصفت...